داستان خدا و لاک پشت
سنگپشت، ناراضی و نگران بود. پرندهای درآسمان پر زد، سبک... و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: "این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی."
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود. و گفت: "نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای. و باور کن آن چه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی."
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و گفت: "رفتن، حتی اگر اندکی...
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0